سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دیرنوشته های یک آدم
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
یکشنبه 86 بهمن 7 ساعت 10:40 عصرهمه چی بهم خورد...

همه یواش یواش دارن میرن...
بعد از رئیس ، سرپرست ما هم رفت!
نه بابا... خدا نکنه... نگفتم که زبونم لال ، اون دنیا رفتن! فقط گفتم رفتن!
بعضی موقع ها فکر میکنم اگه جای سرپرستمون بودم ، می موندم یا میرفتم؟
خوب معلومه اگه میموند خیلی خیلی خوف میشد!
خوب شاید مجبور شده... شاید مجبورش کردن!
اگه قرار بود همه چی خوف باشه ، دیگه کسی غیبت امام زمونمون رو حس نمیکرد
درست نمیگم؟
همیشه باید چندتا آدم بد باشن تا همه چی رو بهم بزنن!
تازه داشتم با اتحادیه حال میکردم!
همه چی بهم خورد...
فقط خداکنه سریعتر درست بشه...


متن فوق توسط: یه آدم نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درباره خودم
دیرنوشته های یک آدم
یه آدم
لوگوی من
دیرنوشته های یک آدم
اشتراک در خبرنامه